توضیحات : هوا آن قدر تاريك بود كه فكر مي كردم سقف آسمان آمده پايين . فكر ميكردم اگر دستم را دراز كنم ، دستم توي سياهي آسمان گم مي شود .همه چيزعوض شده بود .بوته هاي لب جو پرازفش فش مار بود وجو مثل اژدها غرش مي زد وجلو مي رفت . آن قدر ترسيده بودم كه دندان هايم درك درك وَر هم مي خورد . ولينمي فهميدم چرا ور نمي گردم .جنازه ي خرگوشوم تو بغلم بود .گردنش شلشده بود وكله ش همراه هر قدمي كه بر مي داشتم ،به اين طرف وآن طرف ميافتاد .خر گوشوم ،همين سر شبي مرده بود ومن داشتم مي رفتم تا زير درختسايه خوش خاكش كنمشكم خرگوشوم باد كرده بود .بچه ها مي گفتند : هر چيزي كه شكمش باد كنه تودلش بچه داره .چقدرخوشحالبودم ومي گفتم: هف هشت تا بچه مي زايه واونوخ …مادرمم شكمش باد كرده ،يعني اونم تو شكمش بچه داره ؟ …اگر اونم مثل خرگوشو بميره چي ؟…
© Copyright 2016. Mohammad Sadegh Adib Sereshki